همیشه دوست داشتم تو حیاط خونه کنار اون درخت گردو که مغموم و کز کرده کنار دیوار نشسته و از دار دنیا هیچی نمیخواد جز آب و خاک خوب ، یه زیرانداز بندازم و به حرف مادرم که میگه زمین سرده یه قالیچه بنداز رو اون گوش بدم و اون قالیچهای که از مادربزرگ مادرم ( خدا رحمتشون کنه) برامون مونده رو بندازم رو زیر اندازم و تو دلم بگم چقدر خوب که رنگش قرمزه و من عاشق این رنگم
لیوان سفیدم رو که پر شده از چای دستم بگیرم و فقط خیره شم به سقف بالای سرم
به اون پهنه آبی که پر از رمز و رازه
پر از حرفای نگفتس
پر از اجرام ریز و درشتیه که دیوانه وار زیباست
حتی سکوتش هم جذابه
دلم میخاد اونقدر بهش نگاه کنم که طلوع آفتاب رو متوجه نشم
دلم میخاد اونقدر ماه رو ببینم که تک تک چالههاش رو از بر بشم
دلم میخاد انقدر نگاهش کنم که حتی بعد از رفتنمم تصویرش تو ذهنم بمونه
بازدید : 447
سه شنبه 8 ارديبهشت 1399 زمان : 1:27